آدمهای بدکردار ، همگان را برای رسیدن به خواسته های خویش ، ابزار می سازند . حکیم ارد بزرگ
بسیاری از آرزوهایمان را می توانیم به آسانی ، با نشان دادن توانمندی خویش ، به دست آوریم . حکیم ارد بزرگ
آنکه نگاه و سخن اش ، لبریز از شادیست ، در دوران سختی نیز ، ماهی های بزرگتری از آب می گیرد . حکیم ارد بزرگ
بهترین گونه آموزش به کودک ، همراه شدن با او در درون داستانهای پند آموز است . حکیم ارد بزرگ
کودکان سرزمین دروغ ، راستگو نخواهند شد . حکیم ارد بزرگ
میهمانی های فراوان از ارزش آدمی می کاهد، مگر دیدار پدر و مادر. حکیم ارد بزرگ
آدمیان با یکدیگر یکی نیستند ، زنان و مردان ، هر یک بگونه ایی می اندیشند ، یکی دانستن آدمیان درست نیست . حکیم ارد بزرگ
کسانی که احساسات دیگران را به ریشخند می گیرند ، جنایتکارند . حکیم ارد بزرگ
کسانی که پیوسته از دشمن خویش یاد می کنند ، نادانسته ، او را بزرگ و بزرگتر می کنند . حکیم ارد بزرگ
دشمنی ، به آدمی این زمان را می دهد که توانایی های خویش را باز شناسد . حکیم ارد بزرگ
===========================================
بدخو ، زندگی اش کوتاه است . حکیم ارد بزرگ
آنکه همسایه مرگ است ، از چیزی نمی هراسد . حکیم ارد بزرگ------------------
اوحدی
ای غم عشق تو یار غار ما
جز غمت خود کس نزیبد یار ما
کار ما با غم حوالت کردهای
نی، به اینها برنیاید کارما
در ازل جان دل به مهرت داد و این
تا ابد مهریست بر رخسار ما
ما همان اقرار اول میکنیم
گر دو گیتی میکنند انکار ما
ساقی، از رندان حریفی را بخوان
تا به می بفروشد این دستار ما
می بیار و خرقهٔ ما را بکن
تا ببیند مدعی زنار ما
علم نیک و بد چو جای دیگرست
این تفاوت چیست در پندار ما؟
زاهدان فردا چه گویندار خدای؟
سهل گیرد کار برخمار ما
تا رضای او نباشد، اوحدی
توبه بیکارست و استغفار ما
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟
چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما
ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی
همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما
تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت
از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟
ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید
که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما
نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
ز مثل ما تهیدستان چه کار آید پسند تو؟
تو سلطانی، ز لطف خود نظر میکن به کار ما
چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی
چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما
به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی
کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما
ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر
هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما
بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو
که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما
چو آشفته دیدی که شد کار ما
نگشتی دگر گرد بازار ما
میزار ما را، که کار خطاست
دلیری نمودن به آزار ما
به فریاد ما گر چنین میرسی
به گردون رسد نالهٔ زار ما
دل ما ننالیدی از چشم تو
اگر جور کردی به مقدار ما
بجز ما نخواهد خریدن کسی
متاعی که بستی تو در بار ما
چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب
نیامد درین چشم بیدار ما
مریز اوحدی را نمک بر جگر
که شوریده او میکند کار ما